مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

مارال همه زندگیم

شهاب سنگی

دخملکم  بازم یه جایی از اینجا دورتر که اسمش منطقه اورال روسیه هستش بچه ها و فرشته های آسمونی غصه دار شدن . یکی از اون ستاره های خوشگل آسمون ،  دست مامانشو ول کرده بوده به همین خاطر گم شدو  به جای رفتن به خونشون دیروز توی راهی که می رفت  خورد زمین ، هم خودش اوف شدو هم همه اونایی که اون نزدیکی خونه داشتن. انشاءاله خداوند نگهدار همه ناز گ هایی مثل تو باشه . اون صحنه ها رو که دیدم یاد 21 مرداد امسال افتادم که ما خودمون در چه حالی بودیم . چقدر استرس زیاد بود. خدا واقعا کمکشون باشه. بازم میگم همیشه خدا با ماست.
29 بهمن 1391

اولین تجربه برف بازی

دخملکم مارال دون  دیروز که از سرکار برگشتم ؛ اومدی بغلمو محکم چسبیدی بهم . نمی دونی چقدر از بودن در این لحظه به خود بالیدم. تو بغلم ناهار خوردی . تو بغلم تلویزیون تماشا کردی و تو بغلم آخر سر خوابیدی .  منم کنار تو خوابم برده بود . وقتی بیدار شدیم بی خبر از بیرون و هوای بیرون تو خونه آنهَ شروع کردیم به بازی . که بابایی زنگ زد که هوای اهر  شدید طوفانی شده و برف  هم داره میباره که ما دو تایی که باز تو بغلم بودی پرده رو زدیم کنار و دیدیم همه جا سفیده سفیده. به  قول بابایی باد شدید هم می وزید با اینکه برف  میبارید ، تگرگ هم اومد رعد و برق شدیدی هم میزد. بالاخره نفهمیدیم بارون میاد ، تگرگ میاد یا برف.انگ...
29 بهمن 1391

عمو فتیله اینا

بازم سلام به روی ماهت. مارال جونم روز پنج شنبه 91/11/26  گروه عمو فتیله اومده بودن شهرمون. و قرار بود برا ناز گلای تبریز هم برنامه داشته باشن.  مامانی هم که از قبل اینو می دونست برا اون روز بلیط تهیه کرده بود.  خلاصه که من و بابایی و مارال دون اون روز مهمون عمو فتیله اینا بودیم ، برنامه هاشون شامل چند تا مسابقه بود برا کوچولوها برا نوجوان ها ، مامانها و باباها و سرود خوانی فقط همین . از نمایش و اینجور چیزا خبری نبود.  چه سر و صدای توی سالن بر پا بود. همه بچه ها جیغ و داد می کردند.  تو گلم هم اولش خوب بودی ، دست میزدی و می رقصیدی   و توی همه برنامه ها یه جورایی همراهی میکردی، اما نه با عمو فتیله اینا ...
29 بهمن 1391

همینطوری

به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است. من خدا را در وجود تو می بینم  تویی که در نهایت معصومیت و پاکی مرا  هر چه بیشتر  به  بودنش به نزدیک بودنش سوق می دهی.  و از او ممنونم که تو را به من هدیه داد. تا بیشتر و بهتر ببینمش . به نظرم همه  پدر و  مادر ا بعد از اومدن فرشته هاشون ، مثل من این لحظه ها رو خیلی لمس کردن .  چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.       ...
25 بهمن 1391

خودم ،خودم ، خودم

سلام به دخمل نازم. دخملکم ، خیلی  وقته که شروع کردی به مستقل شدن . و همش می گی  خودم ( ozoum ) که خیلی خوبه . پی همین قضیه  اون روز می خواستی از پله بری بالا که باز شروع کردی خودم ، خودم. و نذاشتی دستتو بگیرم . وقتی بهت اسرار کردم که اگه دستمو نگیری میفتی  ، برگشتی یه ابتکار ناب نشونم دادی ؛ دست خودتو با اون یکی دستت گرفتی  و گفتی الان دیگه نمیفتم(ایندی یخیلمارام کی ) .  قربون اون مغز متفکرت  ...
23 بهمن 1391

بزرگتر شدنتو دارم خوب لمس میکنم

دختر گل من الان چهار روزه که دیگه اصلاً پوشاک نمی پوشی  نه موقع خواب نه روزا و نه موقعی که میریم بیرون یا مهمونی. و توی این چند روز و یه بار شیطونه قولت زده . که اونم مهم نیست.  حالا دیگه واقعا خانومی شدی که بیا و ببین. اخیراً متوجه شدم که کلماتی رو به زبون میاری که  نشون میده که به صحبت کردن کلاً مسلط شدی . مثلاً  وقتی کسی کاری برات میکنه می گی میسی . یا  که اون روز وقتی از حموم در اومدم گفتی سادان اولسون (آفیت باشه ) فرق بین خاموش و روشن  بالا پایین . سرد گرم  ولرم  رو میدونی همه رو هم به زبون میاری . رنگها رو میشناسی ( 6 رنگ اصلی  رو ).  همه طعمها رو میشناسی. میتونی تا 1...
12 بهمن 1391
1